اسم معرب و مبنى
معرب ومبنی
اسم معرب و مبنى
معرب، كلمهاى است كه داراى اعراب است. اعراب، رفع(1)، نصب، جرّ يا جزم است كه در حرفِ آخرِ كلمه به وسيله عامل به وجود مىآيد؛ مثلاً در «جاءَ زَيْدٌ» كلمه «زَيْدٌ» معرب و تنوين آن اعراب و «دالِ» زيدٌ محلّ اعراب و كلمه «جاءَ» عامل است. عامل، سببِ وجودِ حركت در حرفِ آخرِ كلمه بعد از خود مىشود. حركت، مثل تنوينِ «زَيْدٌ». با تغييرِ عامل، اعراب نيز تغيير مىكند، چنان كه اگر در جاى «جائَنى» فعلِ «رَأَيْتُ» بيايد، «زَيْداً» منصوب و اگر عامل جرّ بيايد مثل باءِ جارّه با فعل مَرَرْتُ، «زَيْدٍ» مجرور مىشود و «مَرَرْتُ بِزَيْدٍ» مىگويند.
مبنى، كلمهاى است كه داراى بناء است. بناء؛ يعنى قرار و ثباتِ آخرِ كلمه و منظور اين است كه حرف آخر كلمه با تغييرِ عامل، تغيير نمىكند، مثل كلمه «اَمْسِ» كه مبنى بر كسره است و با تغييرِ عامل، كسره آن به حركت ديگرى تغيير نمىكند.(2) چنان كه قبلاً دانستيم كلمه، سه قسم است: اسم، فعل و حرف. تمام حروف و بعضى از افعال مبنىاند. ولى اصلِ اوّلى در اسمها، معرب بودن است تا به وسيله اقسامِ اعراب، حالاتِ كلمه مثل فاعل، مفعول و مضافٌ اليه شناخته شود؛ ولى در عين حال بعضى از اسمها مبنىاند. علّت را بعضى از نحويّين در شباهت داشتن اين گروه از اسمها به حروف دانستهاند و انواع شباهتهاى وضعيّه، معنويّه، استعماليّه، افتقاريّه و اهماليّه را عنوان كردهاند؛ ولى اين علل، تصنّعى(3) و بىاساس است. و حق اين است كه علّتِ مبنى بودن يك كلمه، استعمال عرب است. بنابراين بايد كلماتى كه در زبان عرب مبنى استعمال شده شناسايى شوند تا غير آنها را معرب بدانيم و ما به ترتيب، اسمهاى مبنى و افعالِ مبنى را نام مىبريم.(4)
اسمهاى مبنى
1 - ضماير: چه منفصل، مثل «نَحْنُ» يا متّصلِ يك حرفى، مثل «تُ» در «ضَرَبْتُ» يا «تِ» در «ضَرَبْتِ» يا «تَ» در «ضَرَبْتَ» يا دو حرفى، مثل «نا» در «ضَرَبْنا».
2 و 3 - اسماء شرط و اسماء استفهام: «اَيْنَ، مَتى و اَىُّ و...» مشروط به آن كه به مفرد اضافه نشوند، زيرا اگر مثل «اَىُّ» در «بَاَىِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ»(5) به مفرد اضافه شود معرب است.
اسمِ شرط، مثل «اَيْنَ تَجْلِسْ اَجْلِسْ» و استفهام، مثل «فَاَيْنَ تَذْهَبُونَ»(6).
4 - اسم اشاره غيرتثنيه: مثل «هذَا رَبّى»(7) و در صورتى كه تثنيه باشد، مثل «هذَانِ خَصْمانِ»(8) به قول صحيح معرب است و به همين جهت در حالتِ نصبى و جرّى «هذَيْنِ» گفته شده.
5 - اسم موصولِ غيرتثنيه: مثل «رَبِّىَ الَّذى يُحْيى وَ يُميتُ»(9) و اگر تثنيه باشد معرب است(10)، مثل «رَبَّنا اَرِنَا الَّذَيْنِ اَضَلاّنا»(11).
6 - هر كلمهاى كه به جمله مابعدش نيازمند است و بدون آن معنا نمىدهد، مثل «اِذا»، «اِذْ»، «حَيْثُ» و «لَمّا»(12) كه واجبُ الاضافه به جمله هستند.
7 - اسماء افعال:(13) اسمهايى كه در معنا، عمل و زمان از فعل نيابت مىكنند، مثل «هَيْهاتَ، اُفٍ(14) و آمينَ» اسماء افعال ناميده شدهاند.
8- اسماء مركبّه:(15) مثل «اَحَدَ عَشَرَ» تا «تِسْعَةَ عَشَرَ» جز «اِثْنى عَشَرَ» و «اِثْنَتى عَشَرَ»(16) هر دو جزء آنها مبنى است. بناى جزء اول به خاطر واقع شدن حرفِ آخر آن در وسط كلمه كه محلّ اعراب نيست و بناى جزء دوم به خاطر در برداشتن واو.
9 - اسم لاء نفى جنس: در صورتى كه مفرد باشد(17)، مثل «لاتَثْريبَ عَلَيْكُمْ اَلْيَوْمَ»(18).
10 - منادا: مشروط به آن كه مفردِ معرفه يا نكره مقصوده باشد، مثل «يا مَرْيَمُ اَنّى لَكِ هذَا»(19). كه «مَرْيَمُ» مناداى مفردِ معرفه است و مثلِ «يا جِبالُ اَوِّبى مَعَهُ»(20) كه «جِبالُ» مناداى نكره مقصوده است.
11 - اسماء اصوات(21) و كنايات: مثل «كَمْ، كَاَيِّنْ و كَذا» و «كَيْتْ» و «ذَيْتْ»(22).
12 - كلماتى هم چون «اِذْ، اَمْسِ، مُذْ، مُنْذُ، قَطُّ، عَوْضُ، اَلانَ، اَيّانَ، كَيْفَ، لَدُنْ، هُنا، ثَمَّ، اَنّى»(23). و جهات شش گانه كه عبارتاند از: «فوق، تحت، يمين، شمال، خلف و قُدّام»(24) و هر كلمهاى كه به معناى آنها است، مثل «قَبْلُ، بَعْدُ، اَوَّلُ، وَراءُ، دُونَ، اَعْلى، اَسْفَلْ، اَمامَ، غَيْرُ، حَسْبُ و عَلُ» جهاتِ ستّ در يك حالت مبنى و در سه حالت معرباند.
تذكر
اگر اسمِ مبنى، عَلَمْ شود اعراب و تنوين مىپذيرد؛ مثلاً اگر نام شخصى «اَمْسِ» گردد گفته مىشود «جائَنى اَمْسٌ» و «رَأَيْتُ اَمْساً» و «مَرَرْتُ بِاَمْسٍ».
فعلهاى مبنى
فعلهاى ماضى و امر هميشه مبنىاند. فعل مضارع نيز در بعضى از حالات مبنى است.
فعل ماضى
فعل ماضى داراى سه حالت است:
الف: مبنى بر فتح، در مفردِ مغايبِ مذكّر و مؤنّث. فتحه در فعلهاى صحيح ظاهر است، مثل «ضَرَبَ، ضَرَبَتْ» - «كاتَبَ، كاتَبَتْ» و در فعلهاى ناقص (معتل الّلام) فتحه مقدّر است(25)، مثل «دَعى، دَعَتْ» - «اِسْتَدْعى، اِسْتَدْعَتْ».
ب: مبنى بر سكونِ حرف آخر در مخاطب، مخاطبه، متكلّم وحده، مع الغير و جمع مؤنّثِ مغايب، مثل «اَكَلْتَ، اَكَلْتِ، اَكَلْتُ، اَكَلْنا و اَكَلْنَ».
ج: مبنى بر ضمِّ حرف آخر اگر به واوِ جمع وصل شود، مثل «اَكَلُوا».
فعل امر
فعل امر داراى چهار حالت است:
الف: مبنى بر سكون، اگر به نونِ جمع مؤنث متّصل شود، مثل «اِضْرِبْنَ» و «لِيَضْرِبْنَ» يا حرفِ آخرش صحيح باشد و حرفى به آن متّصل نشود، مثل «لِيَضْرِبْ، لِتَضْرِبْ، اِضْرِبْ، لِاَضْرِبْ، لِنَضْرِبْ».
ب: مبنى بر حذفِ آخر، اگر معتل الّلام باشد و آخرش به چيزى متّصل نشود، مثل «لِيَدْعُ، لِيَرْمِ و لِيَسْعَ» - «اُدْعُ، اِرْمِ و اِسْعَ» به ترتيب مثالِ ناقص واوى، يايى و الفى است، زيرا در اصل «يَدْعُو»، «يَرْمى» و «يَسْعى» بوده است.
ج: مبنى بر حذفِ نون، اگر به الفِ تثنيه يا واوِ جمع يا ياءِ مخاطبه متّصل شود، مثل «اِضْرِبا، اِضْرِبُوا و اِضْرِبى»؛ زيرا در اصل «تَضْرِبانِ، تَضْرِبُونَ و تَضْرِبينَ» بوده.
د: مبنى بر فتح، اگر نونِ تأكيد ثقيله يا خفيفه به آن متّصل شود به ترتيب، مثل «اِضْرِبَنَّ» و «اِضْرِبَنْ».
فعل مضارع
فعل مضارع داراى دو حالت است:
الف: مُعْرَبْ، مشروط به آن كه نون تأكيدِ ثقيله و خفيفه يا نونِ جمع مؤنّث به آن متّصل نگردد، مثل «يَكْتُبُ» كه مرفوع و «لَنْ يَكْتُبَ» كه منصوب و «لَمْ يَكْتُبْ» كه مجزوم است.
ب: مبنى بر فتح يا سكونِ اوّل در صورتى است كه نونِ تأكيد به آن متّصل شود، مثل «يَضْرِبَنَّ» و دوّم در صورتى است كه نونِ جمع مؤنّث به آن متّصل گردد، مثل «يَضْرِبْنَ» و «تَضْرِبْنَ» و اگر بينِ نون تأكيد و فعل، حرفى لفظاً يا تقديراً فاصله شود، معرب است. لفظاً، مثل الف در «تَضْرِبانِّ» و تقديراً، مثل ياء در مثال «تَضْرِبِنَّ»(26) يا واو در مثال «تَضْرِبُنَّ»(27).
اسمهاى معرب: منصرف و غيرمنصرف
اسم معرب دو قسم است:
الف: منصرف(28) يا اَمكن(29) و آن اسمى است كه تمامِ حركات و تنوين را مىپذيرد.
ب: غيرمنصرف يا متمكّن، و آن اسمى است كه غير از جرّ و تنوين ساير(30) حركات را مىپذيرد.
حركات اعرابى و بنايى
منظور از حركاتِ اعرابى حركاتى است كه به اسمِ معرب داده مىشود و آنها چهار حركت به نامهاى رفع، نصب، جرّ و جزم است. جرّ، مختصّ به اسم است، مثل «بِزَيْدٍ» و جزم، مختصّ به فعل، مثل «لَمْ يَضْرِبْ» ولى رفع و نصب در فعل و اسم جارى است. رفع، مثل «زَيْدٌ يَقُومُ»(31) كه «زَيْدٌ» اسم است و مرفوع و «يَقُومُ» فعل است و مرفوع.
و نصب، مثل «اِنَّ زَيْداً لَنْ يَقُومَ»(32) كه «زَيْداً» اسم است و منصوب و «يَقُومَ» فعل است و منصوب به «لَنْ».
و مراد از حركات بنايى حركاتى است كه بر اسم مبنى وارد مىشود و آنها نيز چهار حركت به نامهاى ضمّ، كسر، فتح و سكون است. كسره و ضمّه مخصوص اسم و حرف است و بر فعل داخل نمىشود. كسره، مثل «اَمْسِ» و «جَيْرِ»(33) و ضمّه، مثل «حَيْثُ» و «مُنْذُ»(34).
ولى فتحه و سكون در اسم و فعل و حرف وجود دارد. فتحه، مثل «اَيْنَ، قامَ، اِنَّ» سكون، مثل «كَمْ، اِضْرِبْ، اَجَلْ»(35).
سئوال و تمرين
1 - اسم معرب و مبنى را بيان كنيد.
2 - از اسم، فعل و حرف كدام مبنى و كدام معرب است؟
3 - علّت مبنى بودنِ بعضى از اسمها و فعلها چيست؟
4 - اسمهاى مبنى را بشماريد.
5 - كدام فعل معرب است؟
6 - اسم مبنى اگر عَلَم شود آيا اعراب را مىپذيرد؟
7 - فعل ماضى، مبنى بر چه حركتى است؟
8 - فعل مضارع در كدام حالت مبنى است؟
9 - تفاوتِ اسمِ منصرف با غيرمنصرف در چيست؟
10 - حركاتِ اعرابى و بنايى چيست؟
11 - كلمات معرب و مبنى را در مثالهاى ذيل تعيين نماييد:
الف: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَهُوَ مُؤْمِنٌ»(36).
ب: «هُنالِكَ دَعا زَكَرِيّا رَبَّهُ»(37).
ج: «اَلَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ»(38).
د: «وَاِذا سَئَلَكَ عِبادى عَنّى فَاِنّى قَريبٌ»(39).
ه: «اُفٍّ لَكُمْ وَلِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ»(40).
و: «اِنّى رَأَيْتُ اَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً»(41).
ز: «فَلارَفَثَ وَلافُسُوقَ»(42).
ح: «يا اِبْراهيمُ اَعْرِضْ عَنْ هذَا»(43).
ط: «وَكَاَيِّنْ مِنْ ايَةٍ فِى السَّمواتِ وَالْاَرْضِ»(44).
ى: «كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ»(45).
1. بايد توجّه داشت كه اصطلاحاً به حركاتى كه به اسمِ معرب داده مىشود رفع، نصب، جرّ و جزم و به حركاتِ اسمِ مبنّى ضمّ، كسر، فتح و سكون مىگويند.
2. مثلاً اگر قبل از «اَمْسِ» كلمه «جاءَ» يا «رَأَيْتُ» يا «مَرَرْتُ» بيايد در كسره كلمه «اَمْسِ» هيچ گونه تغييرى پديد نمىآيد.
3. مرحوم شيخ رضى استرآبادى كه از مفاخر بزرگ شيعه است. در كتاب شرح كافيه، ج2، چاپ مصر، ص15 در ردّ دليلهاى تصنّعى و رجوع به استعمال عرب مىگويد: «فَالْاَوْلى اِحالَةُ ذلِكَ اِلى اِسْتِعْمالِهِمْ وَاَنْ لانُعَلِّلَهُ». عباس حسن در النحو الوافى، ج1، ص84 آورده است: «عَلَيْنا اَنْ نَتْرُكَ هذا (يعنى دلايل تصنّعى) كُلَّهُ وَاَنْ نَقْنَعَ بِاَنَّ الْعِلَّةَ الْحَقِيقِيَّةَ فِى الاِعْرابِ وَ الْبِناءِ لَيْسَتْ اِلاّ مُحاكاتُ الْعَرَبِ فيما اَعْرَبُوا اَوْ بَنُوهُ وَاَنَّ الْفَيْصَلَ فيهِما راجِعٌ اِلى اَمْرٍ واحِدٍ هُوَ السَّماعُ عَنِ الْعَرَبِ دُونَ الْاِلْتِفاتِ اِلى شَىْءٍ مِنَ الْعِلَلِ». از نحويّينِ قدما صاحب حاشيه امير و حاشيه خِضرى و از نحويّين جديد صاحب مبادى العربيّه به همين مطلب معتقد است.
4. از ضماير، موصولات و اسمهاى اشاره به تفصيل بحث شده و از بقيّه بعداً به تفصيل بحث خواهد شد.
5. تكوير (81) آيه 9: به كدام گناه كشته شده است؟
6. همان، آيه 26: پس كجا مىرويد؟
7. انعام (6) آيه 78: پروردگار من اين است.
8. حج (22) آيه 19: اين دو گروه (مسلمانان و كافران) دو دشمن هستند.
9. بقره (2) آيه 258: پروردگار من آن است كه زنده مىكند و مىميراند.
10. زيرا در حالت رفعى با الف و در حالت نصبى و جرّى با ياء مىآيد، مثل «اَلَّذانِ» و «اَلَّذَيْنِ».
11. فصّلت (41) آيه 29: اى پروردگار ما، نشان ده ما را آن چنان دو نفرى كه گمراهمان كردند (ابليس و قابيل).
12. ر.ك: ص303، 297، 294 و 304. مثالهاى اين كلمات و تحقيق معرب يا مبنى بودن آن در آن جا بيان شده است.
13. ر.ك: ص280 قاعده 2.
14. «اُفٍّ» و امثال آن (صَهٍ و واهاً) كه از اسماء افعال هستند، تنوينشان تنوين تنكير است نه تمكّن. ر.ك: ص280 قاعده چهارم.
15. منظور مركّب مزجى و تضمينى است نه اسنادى، اضافى و تعليقى. ر.ك: ص286.
16. اين دو، اعراب تثنيه دارند.
17. براى توضيح بيشتر ر.ك: ص427 بحث لاى نفى جنس.
18. يوسف (12) آيه 92: امروز هيچ سرزنشى بر شما نيست.
19. آل عمران (3) آيه 37: اى مريم اين (روزيت) از كجا است؟
20. سبأ (34) آيه 10: اى كوهها برگردانيد (صداى داود را) با او (در هنگام تسبيح كردن، تا با او در تسبيح خدا هم صدا شويد).
21. اسمهاى اصوات دو قسماند. ر.ك: ص285.
22. بعث كنايات به طور مفصّل در ص 287 توضيح داده شد.
23. اين كلمات در درس بيست و پنجم، ص 293 توضيح داده شده.
24. ر.ك: ص356.
25. و نيز به تقديرِ فتحه است در دو مورد «ب» و «ج» كه مبنّى بر سكون و مبنى بر ضمّ است.
26 و 2. در اصل «تَضْرِبى» و «تَضْرِبُوا» بوده بعد از آمدنِ نونِ تأكيد و التقاى دو ساكن، ياء و واو حذف شده و در جاى آنها كسره و ضمّه به عنوانِ علامتِ محذوف قرار گرفته است.
27 28. منصرف؛ يعنى قبول كننده صَرْف، «صَرف» يعنى تنوين. در برابر اسمِ غيرِمنصرف كه به معناى غير قبول كننده تنوين است، به اسم منصرف «اَمْكَنْ» و به غير منصرف «مُتِمَكِّنْ» مىگويند.
29. «اَمْكَنْ» در برابرِ «متمكّن» است. متمكّن؛ يعنى اسمى كه داراى منزلت و رفعت است به خاطر معرب بودن و «امكن»؛ يعنى اسمى كه مكانت و منزلتش افزون است به خاطرِ قبولِ انواعِ اعراب با تنوين و جرّ. در مقابلِ اين دو، به حروف، غير متمكّن مىگويند از اين جهت كه چون اعراب را نمىپذيرند منزلتى ندارند.
30. منظور از ساير حركات رفع، نصب و جزم است.
31. زيد مىايستد.
32. همانا زيد هرگز نمىايستد.
33. «اَمْسِ» اسم و «جَيْرِ» حرف است به ترتيب؛ يعنى ديروز و بله.
34. «حَيْثُ» اسم و «مُنْذُ» حرف جرّ است به ترتيب؛ يعنى مكان و اوّلْ زمان (لحظات اوّليه).
35. مثالها به ترتيب: اسم، فعل و حرف است و به ترتيب؛ يعنى كجا، ايستاد، همانا، چقدر، بزن، بله.
36. انبياء (21) آيه 94: پس هر كس از كارهاى شايسته انجام دهد در حالى كه ايمان دارد ....
37. آل عمران (3) آيه 38: در آن مكان زكريّا«ع» پروردگار خود را خواند (مناجات كرد).
38. بقره (2) آيه 3: كسانى كه به غيب (خداوند، پيامبران، كتابهاى آسمانى و...) ايمان مىآورند.
39. همان، آيه 186: و هنگامى كه بندگانم درباره من از تو سئوال مىكنند پس همانا من (به سبب علم و قدرت) به آنها نزديك هستم.
40. انبياء (21) آيه 67: افّ بر شما و بر آن چه غير از خدا مىپرستيد.
41. يوسف (12) آيه 4: همانا من يازده ستاره را در خواب ديدم.
42. بقره (2) آيه 197: پس (در حج) جماع و گناهان (دروغ گفتن) نيست (نبايد باشد).
43. هود (11) آيه 76: اى ابراهيم از اين (جدال) روى برگردان.
44. يوسف (12) آيه 105: و چه بسيار نشانهاى (از قدرت خدا) كه در آسمانها و زمين است.
45. بقره (2) آيه 28: چگونه خداوند را انكار مىكنيد؟
+ ضمیر
موارد استعمال ضماير متّصل و منفصل
موارد استعمال ضماير متّصل و منفصل
تساوى متّصل و منفصل:
وجوب ضمير منفصل
نون وقايه
موارد وجوب نون
موارد جواز نون
موارد عدم جواز نون
سئوال و تمرين
موارد استعمال ضماير متّصل و منفصل
در محاورات تا ممكن است، از ضميرهاى متّصل استفاده مىشود، چون از منفصل مختصرتر است؛ مثلاً «اَكْرَمْتُكَ» گفته مىشود نه «اَكْرَمْتُ اِيّاكَ».
تساوى متّصل و منفصل:
در دو مورد، استعمال متّصل و منفصل يكسان است:
الف: مفعول دومِ افعالِ دو مفعولى، چه مفعولى كه در اصل، خبر باشد مثل «خِلْتَنيهِ»(1) كه «خِلْتَنى اِيّاهُ» نيز جايز است و مثل «هُمْ» در دو فعلِ «يُريكَهُمْ» و «اَريكَهُمْ»، در «اِذْ يُريكَهُمُ اللَّهُ فى مَنامِكَ قَليلاً وَلَوْ اَريكَهُمْ كَثيراً»(2) كه جايز است «يُريكَ اِيّاهُمْ» و «اَريكَ اِيّاهُمْ» گفته شود. و چه مفعولى كه در اصل، خبر نبوده مثل «اَلدِّرْهَمُ اَعْطَيْتُكَهُ»(3) يا «اَعْطَيْتُكَ اِيّاهُ» و مثل «فَسَيَكْفيكَهُمُ اللَّهُ»(4) كه «كاف» مفعول اول، «هُمْ» مفعول دوم، «اَللَّهُ» فاعل و جايز است به جاى «هُمْ» ضمير منفصل (اِيّاهُمْ) بيايد. و مانند «اَنُلْزِمُكُمُوها وَاَنْتُمْ لَها كارِهُونَ»(5) كه «كُمْ» مفعول اول، «ها» مفعول دوم، فاعل كه «نَحْنُ» مىباشد مستتر است و جايز است به جاى «ها» ضمير منفصل (اِيّاها) ذكر شود.
ب: هر جا خبر «كانَ» و اخوات آن ضمير باشد، اتّصال و انفصال جايز است مثل كُنْتُهُ» يا «كُنْتُ اِيّاهُ» و «اِنْ يَكُنْهُ» يا «اِنْ يَكُنْ اِيّاهُ».
وجوب ضمير منفصل
در مواردى حتماً بايد از ضمير منفصل استفاده كرد و استعمالِ متّصل امكان ندارد. مهمترين آنها از اين قرار است:
الف: ضمير محصور(6) باشد، مثل «وَقَضى رَبُّكَ اَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اِيّاهُ»(7)، كه «اِيّاهُ» ضمير منفصل غايب است.
ب: عاملِ ضمير، بعد از ضمير بيايد، مثل «اِيّاىَ فَاتَّقُونِ»(8)، كه «اِيّاىَ» ضمير منفصل است.
ج: عاملِ ضمير، معنوى باشد؛ يعنى ضمير مبتدا شود، مثل «قالَ اَنَا خَيْرٌ مِنْهُ»(9) و «اَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرينَ»(10)، كه «اَنَا» و «اَنْتَ» ضمير منفصل است.
د: ضمير، معمولِ حرفِ نفى باشد، مثل «وَما اَنْتُمْ بِمُعْجِزينَ»(11)، «اِنْ هُوَ اِلاّ نَذيرٌ مُبينٌ»(12)، «وَما اَنَا بِطارِدِ الْمُؤْمِنينَ»(13)، كه به ترتيب «اَنْتُمْ، هُوَ و اَنَا» ضماير منفصلاند.
ه: ضمير دوم نسبت به ضمير اول اَعْرف(14) بوده و هر دو مفعول باشند، مثل «اَعْطاهُ اِيّاكَ» يا «اَعْطاهُ اِيّاىَ» كه در هر دو مثال، ضمير اول، مغايب و ضمير دوم مخاطب منفصل و متكلّم منفصل است.
و: رتبه هر دو ضميرِ منصوب، مساوى باشد؛ يعنى هر دو مغايب يا متكلّم يا مخاطب باشند، مثل «مَلَّكْتُكَ اِيّاكَ»(15) و مثل «مَلَّكْتَنى اِيّاىَ»(16)، كه «اِيّاكَ» و «اِيّاىَ» منفصلاند.
نون وقايه
ياءِ متكلّم از ضماير مشترك بين نصب و جرّ بود؛ يعنى مرفوع و منصوب مىشد.
در اين درس گفته مىشود: گاهى قبل از ياء، نون مىآيد، به اين نون «وِقايه»(17) مىگويند. ذكرِ نون وقايه در بعضى موارد واجب و گاهى جايز است.
موارد وجوب نون
1- ناصبِ ياء متكلّم، فعل(18) باشد. در اين حالت، وجوبِ نون مشروط به دو شرط است:
الف: بين فعل و ياء فاصله نباشد. فاصله مثل باء در «مَرَّ بى»(19) و لام و باء در مثل «فَلْيَسْتَجيبُوا لى وَلْيُؤْمِنُوا بى»(20).
ب: فعل داراى نونِ اعرابى(21) نباشد. نونِ اعرابى مثل يَضْرِبُونى» كه در اين صورت آوردنِ نونِ وقايه جايز است. ذكر نون وقايه مثل «كادُوا اَنْ يَقْتُلُونَنى»(22) كه «يَقْتُلُونى» نفرموده و حذف نونِ وقايه مانند «فَاَخافُ اَنْ يَقْتُلُونِ»(23) كه در اصل «يَقْتُلُونَنى»(24) بوده است.
نون وقايه ممكن است بر فعل ماضى، مضارع و غير اين دو داخل شود. دخول آن بر ماضى مثل «وَقَدْ بَلَغَنِىَ الْكِبَرُ»(25)، «ءَاَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتَّخِذُونى وَاُمّى اِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ»(26)، «وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانى صَغيراً»(27)، «قالَ هِىَ راوَدَتْنى عَنْ نَفْسى»(28)، «اِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونى»(29)، «لَقَدْ اَضَلَّنى عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ اِذْ جائَنى»(30).
و بر مضارع مثل «اَلَّذى خَلَقَنى فَهُوَ يَهْدينِ وَالَّذى هُوَ يُطْعِمُنى وَ يَسْقينِ وَاِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفينِ وَالَّذى يُميتُنى ثُمَّ يُحْيينِ»(31) كه شش فعل مضارع مذكور شاهد بحث است. نونها، وقايه و كسره آنها عوض از ياء متكلّم است و نيز مثلِ «رَبِّ السِّجْنُ اَحَبُّ اِلَىَّ مِمّا يَدْعُونَنى اِلَيْهِ»(32)، كه نون اولِ «يَدْعُونَنى» علامت جمع مؤنّث مغايب و نون دوم، وقايه است. «فَمَنْ يَنْصُرُنى مِنَ اللَّهِ اِنْ عَصَيْتُهُ فَما تَزيدُونَنى غَيْرَ تَخْسيرٍ»(33)، كه نون اولِ «تَزيدُونَنى» اِعرابى و نون دوم، وقايه و ياء، متكلّم است. «وَالَّذى قالَ لِوالِدَيْهِ اُفٍّ لَكُما اَتَعِدانِنى اَنْ اُخْرَجَ»(34)، كه نون اولِ «تَعِدانِنى» اعرابى و نون دوم وقايه و ياء، متكلم است. و بر غير ماضى و مضارع مثل «اُذْكُرْنى عِنْدَ رَبِّكَ»(35)، «وَقُلْ رَبِّ زِدْنى عِلْماً»(36)، «يا اَيُّهَا الْمَلَأُ اَفْتُونى»(37)، كه «اُذْكُرْنى، زِدْنى واَفْتُونى» امر حاضرند. «لَمْ يَمْسَسْنى بَشَرٌ»(38)، كه «لَمْ يَمْسَسْنى» فعل جحد است.«وَلاتُخاطِبْنى فِى الَّذينَ ظَلَمُوا»(39)، كه «لاتُخاطِبْنى» فعل نهى است.
2- دومين مورد از موارد وجوبِ نون وقايه اين است كه ناصبِ ياءِ متكلّم، اسمِ فعل باشد مثل «دَراكِ» به معناى اَدْرِكْ و «تَراكِ» به معناى اُتْرُكْ و «عَلَيْكَ» به معناى «اَلْزِمْ» كه به ترتيب، «دَراكِنى، تَراكِنى و عَلَيْكَنى» گفته مىشود.
3- ناصبِ ياءِ متكلّم «لَيْتَ» باشد كه از حروف مشبّهةٌ بالفعل و حرفِ ناسخ است، مثل «يا لَيْتَنى كُنْتُ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظيماً».(40) كه بعد از «لَيْتَ» نون آمده است.
4- ياء متكلم، مجرور به «مِنْ» و «عَنْ» جارّه باشد، مثل «فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنّى»(41)، «وَاِذا سَأَلَكَ عِبادى عَنّى فَاِنّى قَريبٌ»(42). كه قبل از ياء متكلم «مِنْ» و «عَنْ» با نون ذكر گرديده و سپس نون وقايه در نون آن دو، ادغام شده.
موارد جواز نون
موارد جواز دخولِ نون وقايه از اين قرار است:
1- ناصبِ ياءِ متكلّم، حروف مشبهّةٌ بالفعلِ غير «لَيْتَ» باشد؛ يعنى «لَعَلَّ، لكِنَّ، كَاَنَّ، اَنَّ و اِنَّ» با اين تفاوت كه با «لَعَلَّ» حذفِ نون ارجح و در غير آن، وجود و عدمِ نون، مساوى است، مثل «لَعَلّى اَرْجِعُ اِلَى النّاسِ»(43)، «وَلكِنّى رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمينَ»(44)، «وَكَاَنّى بِقائِلِكُمْ يَقُولُ»(45)، «اِنّى اَعْلَمُ غَيْبَ السَّمواتِ وَالاَرْضِ»(46)، «وَاَنّى فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعالَمينَ»(47)، «وَاِنَّنى بَرىءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ».(48)
2- ياءِ متكلّم، مجرور به اضافه بوده و مضاف، يكى از سه كلمه «لَدُنْ(49)، قَدْ(50) و قَطْ(51)» باشد و اثباتِ نون(52) ارجح است، مثل «قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنّى عُذْراً»(53) و «قَدْنى دِرْهَمٌ» و «قَطْنى دِرْهَمٌ».
3- ياء متكلّم با كلمات «ماخَلا، ماعَدا، حاشَا(54)، ما اَفْعَلَ(55)، لَيْسَ(56)» بيايد ترجيح نيز با وجودِ نون است اگر چه سقوط آن جايز است. به ترتيب مثل «قامَ الْقَوْمُ ماخَلانى وما عَدانى وحاشانى»(57)، «ما اَحْسَنَنى اِنِ اتَّقَيْتُ اللَّهَ»(58)، «قامَ الْقَوْمُ لَيْسَنى».(59)
موارد عدم جواز نون
از آن چه گفته شد فهميده مىشود كه دخول نون با ياء متكلّمى كه مضاف اليه اسم يا مجرور به حرف جرّ غير از «مِنْ» و «عَنْ» باشد ممنوع است، مثل «قالَ رَبِّ اشْرَحْ لى صَدْرى وَيَسِّرْ لى اَمْرى وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانى يَفْقَهُوا قَوْلى وَاجْعَلْ لى وَزيراً مِنْ اَهْلى هرُونَ اَخى اُشْدُدْ بِهِ اَزْرى»(60)، كه كلمات «رَبّى، صَدْرى، اَمْرى، لِسانى، قَوْلى، اَهْلى، اَخى و اَزْرى» اسمِ مضافاند و نيز «لى» كه مجرور به لامِ جرّ است شاهد مثال مىباشد. و مثل «ثُمَّ اِلَىَّ مَرْجِعُكُمْ»(61)، «وَلْيُؤْمِنُوا بى»(62)، «قالَ قَدْ اَنْعَمَ اللَّهُ عَلَىَّ»(63)، كه كلمات «اِلَىَّ، بى و عَلَىَّ» بدون نون وقايه مىباشند.
سئوال و تمرين
1 - موارد جواز اتّصال و انفصالِ ضمير را بگوييد.
2 - موارد لزوم انفصال را بيان كنيد.
3 - نون وقايه براى چيست؟
4 - موارد وجوب نون وقايه را بيان كنيد.
5 - موارد جواز نون وقايه را بشماريد.
6 - موارد عدم جواز نون وقايه را ذكر كنيد.
7 - علّت اتصال يا انفصال ضمائر را در مثالهاى ذيل بيان كنيد:
الف: «وَلَوْ نَشاءُ لاَرَيْناكَهُمْ»(64).
ب: «اِذْ يُريكُمُوهُمْ اِذِ الْتَقَيْتُمْ»(65).
ج: «اِنْ يَسْئَلْكُمُوها»(66).
د: «قالَ اَنَا يُوسُفُ وَهذا اَخى»(67).
ه: «اَنْتَ وَلِيُّنا مِنْ دُونِهِمْ»(68).
8 - در مثالهاى ذيل وجود نون وقايه واجب است يا جايز؟
الف: «فَذلِكُنَّ الَّذى لُمْتُنَّنى فيهِ»(69).
ب: «اِنْ اَجْرى اِلاّ عَلَى الَّذى فَطَرنى»(70).
ج: «قالَ سَاوى اِلى جَبَلٍ يَعْصِمُنى مِنَ الْماءِ»(71).
د: «يا لَيْتَنى كُنْتُ تُراباً»(72).
ه: «وَلكِنّى اَريكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ»(73).
و: «فَتَقَبَّلْ مِنّى»(74).
1. «خِلْتُ» مثل «ظَنَنْتُ» و «عَلِمْتُ» جزء افعال قلوب است. اين افعال دو مفعولىاند و مفعولهاى آنها در اصل مبتدا و خبر بوده است.
2. انفال (8) آيه 43، كاف مفعول اول، هُمْ مفعول دوم، «اَللَّهُ» فاعل. جايز است مفعول دوم، منفصل بيايد. «قليلاً» مفعول سوم است، زيرا «يُريكَهُمْ» از باب افعال و سه مفعولى است. و به همين طريق، «كَثيراً» مفعول سوّم براى «اَريكَهُمْ» است. يعنى هنگامى كه خداوند لشگر كافران را در خواب تو، اندك نشان داد و اگر آنها را به تو زياد نشان مىداد ... .
3. درهم بخشيدم آن را به تو.
4. بقره (2) آيه 137: خداوند تو را از (حيله) ايشان (يهود و نصارى) به زودى كفايت مىكند.
5. هود (11) آيه 28، «واو» از اشباع ضمّه «كُمْ» به وجود آمده و سيبويه كه قائل به تسكين ميم است، بدون واو (اَنُلْزِمُكُمْها) قرائت نموده. يعنى آيا شما را به آن (رحمت و سعادت) اجبار مىكنيم در حالى كه شما آن را دوست نداريد؟
6. محصور كلمهاى است كه بعد از اداتِ حصر واقع مىشود، مثل «اِيّاهُ» در آيه فوق كه ادات حصر آن «اِلاّ» مىباشد.
7. اسراء (17) آيه 23: و پروردگار تو حكم كرده كه جز او را عبادت نكنيد.
8. بقره (2) آيه 41: پس فقط از من بترسيد. «ايّاىَ» مفعولِ «اِتَّقُونِ» است. به خاطر دلالت بر معناى حصر، بر آن مقدّم شده است.
9. اعراف (7) آيه 12: گفت (شيطان) من از او (آدم«ع») بهترم.
10. بقره (2) آيه 286: تو (خدا) يارى دهنده مايى، پس ما را عليه گروه كافران يارى كن.
11. عنكبوت (29) آيه 22: و شما عاجز كننده (خداوند) نيستيد.
12. اعراف (7) آيه 184: نيست او مگر ترسانندهاى آشكار.
13. شعراء (26) آيه 114: و من مؤمنان را (از نزد خود) نمىرانم. در هر سه آيه «ما» و «اِنْ» مُشبَّهةٌ بِلَيْسَ است. ضمير منفصل، اسم آن و جمله بعد، خبرش مىباشد.
14. چنان كه قبلاً بيان شد ضمير متكلم از مخاطب و مخاطب از مغايب اعرف است.
15. تو را مالك تو قرار دادم.
16. مرا مالك من قرار دادى.
17. وقايه بر وزن هدايه يعنى نگهداشتن. به سه جهت به اين نون وقايه گفتهاند:
اول اين كه سكونِ آخر كلمه، به وسيله آن حفظ مىشود؛ مثلاً در «قَدْ»، «قَدْنى» گفته مىشود درصورتى كه اگر نون نباشد «قَدى» گفته مىشود، زيرا به مناسبتِ ياء بايد ماقبل ياء، مكسور باشد.
دوم اين كه فعل را از اشتباه شدن به اسم حفظ مىكند، چون نون وقايه با فعل مىآيد و با اسم نمىآيد. پس كلمات «ضَرَبَنى» و «شَجَرَنى» فعل است؛ يعنى مرا زد و با من نزاع كرد. ولى كلمات «ضَرْبى» و «شَجَرى» اسم است يعنى عسل سفيد من و درختِ من.
سوم اين كه فعل امر مذكّر مخاطب را در صورتى كه با ياء متكلّم بيايد از اشتباه شدن به فعل امر مؤنث مخاطبه حفظ مىكند، مثلاً در مذكّر «اَكْرِمْنى» گفته مىشود. يعنى مرا اكرام كن و در مؤنّث «اَكْرِمى» يعنى تو (يك زن) اكرام كن.
18. فعل ممكن است جامد يا متصرّف، ماضى، مضارع و يا غير اين دو باشد.
19. مرور كرد به من.
20. بقره (2) آيه 186: پس بايد طلب اجابت كنند از من و بايد به من ايمان آورند.
21. يعنى نونِ عوض رفع كه بر تثنيه و جمع داخل مىشود.
22. اعراف (7) آيه 150: نزديك بود كه مرا بكشند.
23. شعراء (26) آيه 14: پس مىترسم كه مرا بكشند.
24. نونِ اعرابى حذف شده و نون وقايه باقى مانده و ياء متكلّم نيز حذف شده و كسره كه علامت ياء است باقى مانده و در اين كه در مثل «يَقْتُلُونِ» محذوف، نون وقايه يا نونِ اعرابى است، اختلاف است. سيبويه و جمهور قائل به حذف نون اعرابى شدند، زيرا نون اعرابى با ناصب و جازم نيز حذف مىشود.
25. آل عمران (3) آيه 40: و حال آن كه به تحقيق به پيرى رسيدهام.
26. مائده (5) آيه 116: آيا تو (عيسى«ع») براى مردم گفتى كه مرا و مادرم را قرار دهيد دو معبودى كه غير از اللَّه مىباشند.
27. اسراء (17) آيه 24: و بگو اى پروردگارم بر پدر و مادرم ترّحم كن به علّت تربيت كردن آن دو مرا در حالتى كه من كودك بودم.
28. يوسف (12) آيه 26: (يوسف) گفت او (زليخا) با من مراوده (رفت و آمدِ همراه با خدعه) كرد به خاطر نفس من.
29. اعراف (7) آيه 150: همانا اين قوم، مرا ضعيف دانستند.
30. فرقان (25) آيه 29: هر آينه به تحقيق (شيطان) مرا از (هدايت) قرآن گمراه كرد بعد از زمانى كه قرآن آمده بود مرا (دسترسى به آن داشتم).
31. شعراء (26) آيات 77 - 81: آن چنان خدايى كه مرا آفريد، پس او هدايتم مىكند و آن چنان خدايى كه او غذايم مىدهد و سيرابم مىكند و هرگاه بيمار شوم شفايم مىدهد و آن چنان خدايى كه مرا مىميراند (در دنيا) سپس زندهام مىكند (در آخرت).
32. يوسف (12) آيه 32: اى پروردگار من، زندان محبوتتر است نزد من از آنچه اين زنان مرا به سوى آن مىخوانند.
33. هود (11) آيه 63: پس كيست كه مرا يارى دهد از خدا (از عذاب خدا نجات دهد) اگر او را نافرمانى كنم؟ پس شما غير از ضرر و زيان بر من نمىافزاييد.
34. احقاف (46) آيه 17: و آن كسى كه به پدر و مادرش (در وقتى كه او را دعوت به ايمان كردند) گفت آيا مرا وعده به خارج شدنم (از قبر) مىدهيد؟ افّ بر شما باد.
35. يوسف (12) آيه 42: مرا نزد مربّى خود (پادشاه) ياد كن.
36. طه (20) آيه 114: و بگو اى پروردگار من، دانشم را بيفزاى.
37. يوسف (12) آيه 43: اى جماعت، خواب مرا تعبير كنيد.
38. آل عمران (3) آيه 47: و حال آن كه هيچ بشرى با من آميزش نكرده است.
39. مؤمنون (23) آيه 27: و مرا خطاب مكن (شفاعت مكن) درباره كسانى كه ستمگر هستند.
40. نساء (4) آيه 73: اى كاش من (در اين جنگ) با مسلمانان بودم پس پيروزى مىيافتم پيروزى بزرگى.
41. بقره (2) آيه 249: پس هر كه از آن (آب جوى) بياشامد، از من (بر مذهب طالوت) نيست.
42. همان، آيه 186: و هنگامى كه بندگانم در باره من از تو بپرسند، پس همانا من (با علم و قدرتم به آنها) نزديك هستم.
43. يوسف (12) آيه 46: شايد كه من به سوى مردم برگردم.
44. اعراف (7) آيه 61: ولكن من از (طرف) پروردگار عالم فرستاده شدهام.
45. نهجالبلاغه، نامه 45، ص962: گويا من (مىبينم) گويندهاى از شما را كه مىگويد ... .
46. بقره (2) آيه 33: به تحقيق من مىدانم نهانِ آسمانها و زمين را.
47. همان، آيه 47: و برترى دادن من شما را بر جهانيان.
48. انعام (6) آيه 19: و همانا من از آن چه شرك مىورزيد بيزارم.
49. «لَدُنْ» مبنىّ بر سكون به معناى «عِنْدَ» و «لَدى» است.
50. «قد» به سه معنا است: 1- اسم به معناى «حَسْبُ» يعنى كافى 2- حرف به معناى تحقيق يا تقليل 3- اسمِ فعل به معناى «يَكْفى». دو معناى اخير از بحث ما خارج است، زيرا در صورت حرف بودن، اضافه نمىشود و اگر اسم فعل باشد، با اضافه به ياء، وجودِ نون واجب است.
51. به فتح قاف و سكونِ طاء مبنى بر سكون است. به معناى «حَسْبُ» دو معناى ديگر هم دارد كه از بحث ما خارج است.
52. زيرا هر سه كلمه مبنى بر سكون است و نون، سكون را حفظ مىكند و اگر نباشد، آخر كلمه به خاطر ياء متكلّم مكسور مىشود.
53. كهف (18) آيه 76: به تحقيق تو (خضر) از نزد من (موسى) به عذر رسيدى (در ترك مصاحبت من معذورى).
54. از اين سه كلمه در جلد سوّم باب مستثنا بحث مىشود. در فعل يا حرف بودن آنها اختلاف است و بيشتر قائل به فعل بودن آنها شدهاند.
55. «ما اَفْعَلَ» صيغه تعجب و در اسم يا فعل بودن آن اختلاف شده و صحيح، فعل بودن است.
56. در فعل يا حرف بودن «لَيْسَ» اختلاف است حقّ، فعل بودن آن است.
57. قوم ايستادند به جز من.
58. شگفتا چه زيبايم اگر خدا ترس باشم.
59. قوم ايستادند در حالتى كه من نيستم (نايستادم).
60. طه (20) آياتِ 25 - 31: (موسى«ع») گفت: اى پروردگارم سينهام را گشاده كن (صبر و استقامت بده) و كارم را برايم آسان گردان (موانع و مشكلات را از سر راه بردار) و گره از زبانم بگشاى (بيانم را رسا گردان) تا بفهمند سخنم را و قرار بده برايم وزيرى (يارى دهندهاى) از خاندانم كه آن برادرم هارون است. پشتم را به او (هارون) محكم كن.
61. آل عمران (3) آيه 55: سپس بازگشت شما فقط به سوى من است.
62. بقره (2) آيه 186: و بايد به من ايمان آورند.
63. نساء (4) آيه 72: گفت: به تحقيق خداوند نعمت خود را بر من ارزانى داشت.
64. محمد (47) آيه 30: و اگر مىخواستيم هر آينه آنها را به تو نشان مىداديم.
65. انفال (8) آيه 44: هنگامى كه خداوند آنها را در وقت ملاقاتتان به شما نشان داد.
66. محمد (47) آيه 37: اگر آن (اموال) را از شما بخواهد.
67. يوسف (12) آيه 90: گفت من يوسفم و اين برادر من است.
68. سبأ (34) آيه 41: تو خداى مايى در حالتى كه آنها خداى ما نيستند.
69. يوسف (12) آيه 32: پس اين (يوسف) است اى زنان مصر، كسى كه مرا درباره (مراوده) او ملامت كرديد.
70. هود (11) آيه 51: مزد من نيست مگر بر آن كسى كه مرا بيافريد.
71. همان، آيه 43: (پسر نوح) گفت زود باشد كه پناه برم به كوهى كه مرا از آب نگه دارد (تا غرق نشوم).
72. نبأ (78) آيه 40: اى كاش من خاك بودم.
73. هود (11) آيه 29: ولكن من شما را گروهى جاهل مىبينم.
74. آل عمران (3) آيه 35: پس از من قبول كن.
آموزش قواعد نحو به زبان ساده
سلام این بخش را به دانش آموزان گرامیم در دبیرستان زهره بیدخت ودیگر مدارس شهرستان تقدیم میکنم.
كليات تعريف، موضوع و فايده علم نحو
تعريف: نحو علمى است كه با آن، حركات يا سكون حرف آخرِ معمول(1) (كلمه دوم) كه با عامل (كلمه اول) تركيب شده فهميده مىشود، مثل رفعِ كلمه «اَللَّهُ» و جرِّ كلمه «قُلُوبِهِمْ» در «خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ»(2).
موضوع: موضوع علم نحو، كلمه و كلام است، زيرا اعراب (حركات و سكون) بر اين دو عارض مىشود.
فايده: فايده علم نحو، حفظ زبان از خطا است، زيرا در زبان عربى حالات كلمه (فاعل، مفعول، مبتدا و...) از حركات آخر كلمه يعنى اعراب(3) دانسته شده و حركات آخر كلمه با قواعد علم نحو شناخته مىشود.
كلمه و كلام
كلمه: كلمه لفظى است كه براى فهماندنِ معنا قرار داده شده و بر سه قسم (اسم، فعل و حرف) است. مثل «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ»(4) لفظ «ذَهَبَ» فعل، «اَللَّهُ» اسم و «باء» حرف است و هر كدام يك كلمهاند.
كلام: كلام جملهاى است كه در برگيرنده دو كلمه يا بيشتر با نسبت اسنادى است مشروط به آن كه به ضميمه ديگرى محتاج نباشد(5)، مثل «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ»(6) و مثل «وَاللَّهُ عَليمٌ حَكيمٌ»(7) و اگر با وجود نسبتِ اسنادى نياز به ضميمه باشد به آن جمله مىگويند. نسبت اسنادى عبارت است از نسبت دادن كلمهاى به كلمه ديگر به نحوى كه معنا كامل(8) شود، مثل نسبت قيام به زيد در «زَيْدٌ قامَ» يا در «قامَ زَيْدٌ» به خلاف نسبت اضافى(9) مثل نسبت غلام به زيد در «غُلامُ زَيْدٍ» كه كامل نيست.
تفاوت جمله با كلام
بين كلام و جمله عام و خاص مطلق است، زيرا به هر كلامى مىتوان جمله گفت ولى به هر جملهاى نمىتوان كلام گفت چون ممكن است جملهاى با وجودِ نسبت اسنادى، محتاج به ضميمه باشد مثل جمله صله در «اَلَّذى يَأْتينى فَلَهُ دِرْهَمٌ»(10) كه «يَأْتينى» صله است و نسبت اسنادى دارد و در عين حال به موصول يعنى «اَلَّذّى» نيازمند است.
جمله اسميه و فعليه
هرگاه كلمه اولِ جملهاى اسم باشد آن جمله را اسميّه مىگويند مثل «اَللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ»(11) و اگر فعل باشد فعليّه مىگويند مثل «يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ»(12) و اگر حرف باشد كلمه بعد از آن را منظور مىكنند، زيرا حرف به حساب نمىآيد. كلمه بعد از حرف اگر اسم باشد اسميّه است مثل «ءَاِلهٌ مَعَ اللَّهِ»(13) و اگر فعل باشد فعليّه است مثل «قَدْ اَفْلَحَ مَنْ تَزَكىَّ»(14).
و نيز منظور از «اولِ جمله» كلمهاى است كه در اصل اول بوده پس «كَيْفَ جاءَ زَيْدٌ» فعليه است، زيرا كلمه «كَيْفَ» در اصل مؤخر بوده و چون صدارت طلب است مقدّم شده و نيز «يا عَبْدَاللَّهِ» جمله فعليّه است، زيرا كلمه «يا» به جاى «اَدْعُو» مىباشد و در اصل «اَدْعُو عَبْدَاللَّهِ» بوده است.
سه تذكر
1- كلام فقط از دو اسم مثل «زَيْدٌ قائِمٌ» يا از فعل و اسم مثل «زَيْدٌ قامَ» و «قامَ زَيْدٌ» تشكيلمىشود پساز دو فعل يااز دو حرف يااز حرف وفعل يااز حرف واسم تشكيل نمىشود و مثل «يا عَبْدَاللَّهِ» از فعل و اسم تركيب شده زيرا به تقديرِ «اَدْعُو عَبْدَاللَّهِ» است.
2- جمله، غير از اسميّه و فعليّه نيست پس جمله ظرفيّه كه اولِ آن جار و مجرور مثل «اَفِى الدَّارِ زَيْدٌ» يا ظرف مثل «اَعِنْدَكَ عَمْرٌو» است به اسميّه يا فعليّه رجوع مىكند، زيرا اگر عاملِ ظرف و جار و مجرور، فعل مثل «اِسْتَقَرَّ» باشد فعليّه و اگر اسم مثل «كائِنٌ» باشد اسميّه مىشود. هم چنين «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ»(15) در صورتى كه عامل، اسم باشد مثل كلمه «اِبْتِدائى» اسمّيه است و تقديرش «اِبْتِدائى بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» است و اگر عامل، فعل باشد مثل كلمه «اَبْدَءُ»(16) فعليّه و تقديرش «اَبْدَأُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» است.
3- حقيقت جملهها اسميّه يا فعليّه است و جملههايى كه به غير اين دو ناميده شدند به مناسبت ديگرى غير از اصل آنها است مثل جمله وصفيّه، شرطيّه، ظرفيّه، استفهاميّه، خبريّه و انشائيه كه به ترتيب به اعتبار معناى وصف، شرط، ظرف، استفهام و دلالت بر إخبار يا دلالت بر معناى انشا به اين اسامى ناميده شدهاند.
اقسام كلمه
كلمه سه قسم است: اسم، فعل و حرف. اگر به تنهايى بر معناى مُفيد(17) دلالت نكند حرف است(18) مثل كلمات «مِنْ» و «اِلى» در «مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَى الْمَسْجِدِ الاَقْصى»(19) و اگر به تنهايى بر معناى مفيد دلالت كند و زمان را نفهماند اسم است، مثل كلمه «اَللَّهُ» در «اَللَّهُ الصَّمَدُ»(20) و اگر به تنهايى معناى مفيد داشته باشد و بر يكى از زمانهاى گذشته، حال يا آينده دلالتكند فعلاست مثلكلمه «يَقُومُ» در «يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمينَ»(21) از ضمن اين تقسيم، تعريف هركدام دانسته شد(22) واينك علائم هريك ازآنها بيان مىشود.
علائم اسم
اسم پنج علامت دارد:
الف: پذيرش جرّ يعنى كسرهاى كه از حرف جر يا اضافه به وجود مىآيد. اول مثل كلمه «نُورِ» در «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ»(23) و مثل كلمه «اِسْمِ» در «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ»(24).
دوم مثل «زَيْدٍ» در «هذا غُلامُ زَيْدٍ»(25) و مثل «اَللَّهِ» در «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ».
ب: پذيرش تنوين(26) مثل «رَجْلٌ» در «جائَنى رَجُلٌ» و مثل «تُرابٍ، نُطْفَةٍ، عَلَقَةٍ» در «هُوَ الَّذى خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ»(27).
ج: منادا(28) واقع مىشود مثل كلمه «مَرْيَمُ» در «يا مَرْيَمُ اَنَّى لَكِ هذا»(29) و مثل «أَهْلَ الْكِتابِ» در «يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُحاجُّونَ فى اِبْراهيمَ»(30) و مثل «اَلنَّفْسُ» در «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ»(31).
د: دخول «ال» غير از موصوله(32) مثل كلمه «اَلذِّئْبُ» در «وَاَخافُ اَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ»(33) و مثل كلمه «اَلرِّجالُ» در «اَلرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَى النِّساءِ»(34).
ه: كلمهاى به آن اسناد داده شود، مثل اسنادِ «قامَ» به زَيْدٌ در «زَيْدٌ قامَ» و در «قامَ زَيْدٌ»(35) و مثل كلمه «اَلرِّجالُ» كه «قَوّامُونَ» به آن نسبت داده شده(36) و نيز كلمه «اَلذِّئْبُ» كه «اَنْ يَأْكُلَهُ» به آن اسناد داده شده است.(37)
سئوال و تمرين
1 - علم نحو را تعريف كرده و موضوع و فايده آن را بيان كنيد.
2 - كلمه و كلام را تعريف كنيد.
3 - تفاوت نسبت اسنادى با اضافى در چيست؟
4 - تفاوت كلام با جمله در چيست؟
5 - تشخيص جمله اسميه و فعليه چگونه است؟
6 - كلام از چه كلماتى تشكيل مىشود؟
7 - جملههاى ظرفيه، شرطيه، وصفيّه، استفهاميّه و... آيا اسميه و فعليهاند يا غير آنها مىباشند؟
8 - اقسام كلمه را بشماريد.
9 - اسم، فعل و حرف را تعريف كنيد.
10 - علائم اسم را بشماريد.
11 - در مثالهاى ذيل اسم، فعل و حرف را تعيين كنيد و اسميه يا فعليه بودن جملهها را متذكر شويد:
الف: «اَلْحَمْدُ للَّهِ الَّذى اَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ».(38)
ب: «اِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَكُورٌ».(39)
ج: «اَلْفِكْرُ مِرْآةٌ صافِيَةٌ».(40)
د: «ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَنَسِىَ خَلْقَهُ».(41)
1. اعراب از تركيب دو كلمه به وجود مىآيد كلمه اول را عامل و دوم را معمول مىنامند و اعراب بر حرف آخر كلمه دوم كه معمول است ظاهر مىشود چنان كه در آيه، فعلِ «خَتَمَ» با «اَللَّهُ» تركيب شده و اعراب بر كلمه «اَللَّهُ» ظاهر گرديده «خَتَمَ» عامل و «اَللَّهُ» معمول است و نيز «عَلى» با «قُلُوبِهِمْ» تركيب شده «عَلى» عامل و «قُلُوبِ» معمول است و اعرابِ «كسره» بر «قُلُوبِ» ظاهر گرديده است.
2. بقره (2) آيه 7: خداوند بر دلهاى آنان مهر زده.
3. اعراب كه مجموع رفع، نصب، جرّ و جزم است بر حرفِ آخر كلمه كه محلِّ اعراب است ظاهر مىشود.
4. بقره (2) آيه 17: خداوند روشنايى ايشان را برد.
5. كه اگر به ضميمه ديگرى غير از نسبتِ اسنادى نياز داشت جمله مىشود نه كلام.
6. تمام «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ» كلام است ولى «ذَهَبَ اللَّهُ» به تنهايى با آن كه نسبت اسنادى دارد كلام نيست بلكه جمله مىباشد، زيرا باءِ «بِنُورِهِمْ» براى تعديه بوده و بدون آن «ذَهَبَ اللَّهُ» ناتمام است.
7. نور (24) آيه 59: و خداوند دارنده علم و حكمت است.
8. نسبت كامل يعنى نسبتى كه با وجود مسنداليه و مسند معناى آن نسبت، تمام است و اين ملازم با كامل بودن معناى كلام نيست پس نسبت اسنادى ممكن است با جمله باشد.
9. نسبت اضافى را ناقصه مىگويند، زيرا با وجود نسبتِ مضاف به مضاف اليه، معنا ناقص است.
10. هر كس پيش من بيايد پس براى او يك درهم مىباشد.
11. نور (24) آيه 38: خداوند هر كس را بخواهد بدون حساب روزى مىدهد.
12. همان، آيه 45: خداوند هرچه را بخواهد مىآفريند.
13. نمل (27) آيه 60: آيا معبودى با خداى يگانه هست؟
14. اعلى (87) آيه 14: به تحقيق رستگار شد هركس كه پاك شد (از شرك و كفر دورى كرد و ايمان آورد).
15. حمد (1) آيه 1: به نام خداوند بخشنده مهربان شروع مىكنم.
16. يا فعل مناسب با مقام مثل «اُسافِرُ» در صورتى كه در وقت مسافرت بسم اللَّه بگويد و «أَقْرَءُ» در صورتى كه به هنگام خواندن كتاب بسم اللَّه بگويد و ... .
17. مراد از مفيد معناى مستقلِّ بدون ضميمه است.
18. حرف، به كمك ضميمه بر معناى مفيد دلالت مىكند.
19. اسراء (17) آيه 1: از مسجدالحرام به سوى مسجد الاقصى.
20. توحيد (112) آيه 2: خداوند بىنياز است.
21. مطفّفين (83) آيه 6: روزى كه مردم براى امر پروردگار عالَم (به خاطر حساب و جزا) مىايستند.
22. پس اسم كلمهاى است كه به تنهايى بر معناى مفيد دلالت مىكند ولى زمان را نمىفهماند و فعل كلمهاى است كه به تنهايى بر معناى مفيد دلالت مىكند و يكى از زمانها را نيز مىفهماند و حرف كلمهاى است كه به تنهايى بر معناى مفيد دلالت ندارد.
23. بقره (2) آيه 17: قبلاً معنا شد. حرف جر در اين آيه «باء» است كه بر «نُورِ» داخل شده.
24. حمد (1) آيه 1: به نام خداوند بخشنده مهربان.
25. اين غلامِ زيد است.
26. تنوين كه به اسم اختصاص دارد چهار نوع است: الف: «تمكّن» كه علامت معرب بودن اسم است و بر معرفه و نكره داخل مىشود. مثل زيدٌ و رجالٌ. ب: «تنكير» بر اسمهاى مبنّى داخل مىشود و نشانه نكره بودن آنها است و بيشتر بر «اسمِ فعلِ» مختوم به هاء داخل مىشود مثل «صَهٍ» و «مَهٍ» و «اَيْهٍ». ج: «مقابله» بر اسمهايى كه به الف و تاء زايده جمع مىشوند داخل مىشود، مثل «مُسْلِماتٍ» كه تنوين آن مقابل نون «مُسْلِمُونَ» است. د: «عوض» بر اسمهاى معتلّ كه بر وزن فواعل جمع بسته مىشوند داخل مىشود مثل «غَواشٍ» جمع «غاشِيَةٌ» و «جَوارٍ» جمع «جارِيَةٌ». تنوين، عوض از ياء است كه در حالت رفعى و جرى حذف شده و تنوينِ عوض نيز بر كلمه «اِذْ» كه مضاف اليه آن حذف گرديده داخل مىشود، مثل «يَوْمَئِذٍ» و «حينَئِذٍ» كه در اصل «يَوْمَ اِذْ كانَ وحينَ اِذْ كانَ كَذا» بوده است. بعضى بر اين چهار، تنوين ديگرى به نام ترنّم يا غالى افزودهاند و چنين گفتهاند:
تنوين، تمكّن است و تنكير
وآنگه عوض و مقابلهگير
بعد از دو و دو ترنّم آيد
اى صاحب عقل و هوش و تدبير
ولى نزد اهل تحقيق، تنوين نيست بلكه نونى است كه در وقف و كتابت مىآيد و خواص تنوين را ندارد، زيرا با «ال» در يك كلمه جمع شده و نيز بر فعل و حرف داخل مىگردد.
27. غافر (40) آيه67: اوست آنچنان خداوندى كه شما را از خاك سپس از نطفه و سپس از خون بسته آفريد.
28. دخول حرف ندا بر كلمه، دليل بر اسم بودن نيست بلكه منادا شدن دليل اسم بودن است، زيرا حرف ندا گاهى بر حرف و گاهى بر فعل داخل شده. اوّل مثل «يا لَيْتَ قَوْمى» يس (36) آيه 26 و دوم مثل «اَلاَّ يَسْجُدُوا» نمل (27) آيه 25 در قرائت كسائى «اَلا» به تخفيف لام و «يا اُسْجُدُوا» ياء بر فعل امر داخل شده و الف آن در كتابت افتاده. نحوييّن مىگويند در اين دو مورد منادا محذوف است اوّلى به تقديرِ «يا قَوْمُ لَيْتَ قَوْمى» و دومى به تقديرِ «يا هؤُلاءِ اُسْجُدُوا» است.
29. آل عمران (3) آيه 37: اى مريم اين (روزيت) از كجا است؟
30. همان، آيه 65: اى يهود و نصارى چرا در (دين) ابراهيم«ع» دشمنى مىكنيد؟
31. فجر (89) آيه 27: اى نفس آرام شده.
32. زيرا موصول گاهى بر فعل مضارع داخل مىشود.
33. يوسف (12) آيه 13: و مىترسم از اين كه گرگ او را بخورد.
34. نساء (4) آيه 34: مردان بر زنان استيلا دارند.
35. در هر دو مثال «قامَ» به زيد اسناد داده شده تفاوت به اين است كه در مثال اول «زيد» مبتدا است و در مثال دوم، فاعل؛ و مبتدا و فاعل هر يك مسنداليهاند.
36. در هر دو آيه «اَلرِّجالُ» و «اَلذِّئْبُ» مسنداليه مىباشند و «قَوّامُونَ» و «اَنْ يَأْكُلَهُ» مسند، با اين فرق كه در تركيب نحوى «اَلرِّجالُ» مبتدا است ولى «اَلذِّئْبُ» فاعل است.
37. پس، از اين مثالها معلوم شده فرقى بين تقدّم وتأخر مسنداليه يا فاعل و مبتدا بودن مسنداليه نيست.
38. فاطر (35) آيه 34: ستايش براى خداوندى است كه اندوه (دوزخ) را از ما زدود.
39. همان، آيه 34: همانا پروردگار ما آمرزنده (گناهان) و بسيار جزادهنده (طاعات) است.
40. نهجالبلاغة، حكمت 4، ص 1080: فكر آينهاى است بسيار روشن و پاك.
41. يس (36) آيه 78: براى ما مثلى زد و آفرينش خود را فراموش كرد